دیروز مریم دیروقت اومد خونه..رفته بودن خونه فرااینا..من دوس نداشتم برم...خونه موندم..البته منظورم خونه ی موقت هست..خوابیدم حسابی..بعدشم سریال نیگا کردم...تا ۳ نصفه شب.دوس نداشتم بخوابم..
صب دیر ازخواب بیدار شدم..هول هولکی اماده شدم..ب محضی ک پامو گذاشتم بیرون ...
صحنه ی خیلی قشنگی بود...
همه جا سفید بود...
خییییلی قشنگ بود..دوس داشتم..
البته اون قسمتی ک منتظر تاکسی وایساده بودم و دقیقا شده بودم ادم برفی ازبس برف ریخته بود روم رو دوس نداشتم...
باید کتاب جدید رو شروع کنم خوندن...
با جریان چن شب پیش ک نادر باعث و بانیش بود همه چیز ریخته بهم...مریم میگه ن.فرا میگه ن.شهلا میگه ن.حمید میگه ن..مامان و بابا تردید دارن..و من..
من هیچ نظری ندارم...
نمیدونم قراره چ اتفاقی بیفته...و این آزارم میده...
برچسب : نویسنده : ekhurshidejavedane بازدید : 17